۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

......It's up to you

امشب زدم به سیم آخر

فریاد بزنم مامانم خسته شدم برگرد برمی گردی؟

گمان نمیکنم!




۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

ذهب زید

بابایی!
اون روزا که باهم عربی می خوندیم، تا مثال می زدی ذهب زید...
دلم می گرفت!

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

من شناسی های نیم شبانه ی من

در روزگار اقبال سنجی اگر می زیستم دیگر باری به دوش من نبود از ناکامی و کم مایگی.
آن روز به حکم قرعه خوش بخت بودم بی آنکه دستی جنبانیده باشم  یا ناخوش بخت بی آنکه پایی لغزانیده. تعیین شده بود حتی پیش از دیده به دنیا گشودنم.
و اکنون....
باید دوید، هنر ورزید، آموخت، آمیخت، دید، رهید...
باید......وباید......
روزگار رقابت است، برنده و بازنده دارد. به نام پدرم شاهزاده لقب نمی گیرم و به نکبت محله ام گدا.
پدید آورنده ام...
پاسدارم.....
و... نگرانم!

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

طعم گس فانتزی

فقط از یک ایده آلیست عاشق برمیاد که بگه؛
محبوب من! نگرانم  سر نازنینت روی سینه ی استخوانیش آزرده شود!

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

جام هایی که نوشیده ایم....

هیچ کس نداند خود لامذهبم می دانم چرا دل نمیکنم از بستر وقتی آفتاب به میانه ی آسمان رسیده؛
برخیز که خواب چاره ی تو نیست،
باید بیدار باشی و غم هایت را زندگی کنی تا پیام اصیلشان را دریابی.
برخیز که به خط درد سرنوشت تو نوشته شده....
دردمند بودن لیاقت می خواهد،
برخیز و درد را با آغوش باز در صبحدمی سرشار بپذیر،
نترس،
بزرگ می شوی....
می دانم بزرگ شدن ترس دارد .... اما ....
برخیز.......

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

باد پاییز می وزد، خودت را درآغوش بگیر، سردست.

لباسی ست زیبا که دوستش داری ولی به تنت نمی نشید، ناهماهنگ ست؛
تنت را تنها میکنی؛
پاییز از راه رسیده، سردست.....

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

وخدا در دل سودازدگان ست

آن شب که شب قدرش خوانند به گمانم عاشق شدم؛
نمی دانم عاشق که، عاشق چه...!
فقط می دانم که لبریز بودم از نگاهی مهرآمیز؛
نگاهی که کمتر آلوده بود با چشمانی که گویا شسته شده بود.
آن شب را قاب می گیرم و به دیوار دلم می آویزم.

روزهایی که می اندیشیدم جور دیگر باید دید


من: زبان هر که را که نام اشتراک ما را  بیاورد قیچی می کنم؛
چند روز می گذرد و...
قیچی در این دستم و زبان خودم در دست دیگرم ست....

به گمانم روز و شب را گم کرده ست


[روز] :به تو وفادار خواهم بود و عشقم را به پایت خواهم ریخت.
[شب] :هرچه بیشتر می اندیشم کمتر به این نتیجه میرسم که تو را می خواهم.

-به گمانم روز و شب را گم کرده ست.

....................................

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

لطفا به گیرنده ها ی خود دست نزنید....!

همیشه در پی معنا برای نشانه ها بودم.
ولی....
چرا معناهایی که از نشانه ها در می یابم به اندازه ی دل خوش کنک کودکی به حقیقت متمایل نیست؟!!

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

جلب توفیق...

اوضاع و احوالم شبیه به روزگار دولت هر نه روز یک بحران شده...
نمی دانم نام صحیحت شانس است یا توفیق،
 هر چه خواهی باشی باش، فقط اینکه با من نیز باش ;-)

                                                                               
پ.ن. حرف نمی زنم بعدش افسوس می خورم
        حرف می زنم بعدش افسوس می خورم
        کار نمی کنم بعدش افسوس می خورم
        کار می کنم بعدش ......! خاطره ای از کار کردن ندارم!!!

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

نفرین به نفرت

نفرین به من
با این نقش ها که بر صفحه ی ذهنم می نشیند 
و این نغمه ای که در سرم پیچیده 
و آماس گلو از حرف های ناگفتنی
و این اندیشه های اریب
و این نفرت ناپالوده 
و این نفرت ریشه دار موهوم 
و این نفرت ناشاست
پناه می برم به ایزد پاک

می رود و نمی رود

منتظر هفتمین هفتِ هفتم،
نه اینکه انتظار معجزه داشته باشم نه،
چیزی که من رو به این انتظار متصل می کنه فکر کردن به اینه که من چی فکر می کردم چی شد!!!
می خوام وقتی هفتمین هفتِ هفت رسید پرونده ش رو ببندم.
بچه بودم، بچه بودم؟، بچه بودم! 7-6تا آیه از آخر حشر مبارک می خوندم منتظر به پاخاستن آرزوهام بودم.
6-7تا آیه رو بارها خوندم، نا آرزوها رو تجربه کردم اما از آرزوهام خبری نشد.
الان آرزوهام برام فقط به اعتبار انتظارهای سال های ارجمند بچگیم ارزش دارن نه به دلیل اینکه هنوز هم منتظر به پاخاستنشون باشم.
منتظر هفتمین هفتِ هفتم...

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

به یاد عید آن سال ها

نه هفت سین لازم است، نه هفت شین،
همان یک سین و یک شین کافی بود برای نشستن روی سفره ی دلم!

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

تو نیز می توانی نامش را به زبانت آلوده نکنی...

قلم که تو دستام سرکش شد و شروع کرد به نوشتن، اصراری به رام کردنش نداشتم. مهم این بود که تو اون نیم شب که حرف هام سرریز می کرد، کسی کنار دستم بود که رد قلمم رو دنبال می کرد و ناگفته هام رو می خوند. مهم این بود که تو اون نیم شب هرچند اشک می ریختم، دستی بود که دستام رو گرفته بود و نوازشم می کرد. دیگه به خودم مباهات نمی کردم از اینکه دلی هزار تو داشته باشم و اتفاقاً به همین اعترافات بی پرده می بالیدم. آرامش می گرفتم از گوش دادنش حتی اگه حرفی برای گفتن نداشت. من رو کشف نکرده بود، خودم رو بهش عرضه می کردم. سال ها سپری شد تا به این اعتماد رسیدم که می تونم زیر گوشش زمزمه کنم. او هم جنس منه و درد های جنس من رو خوب می شناسه. لمس کرده با همه ی وجودش تنگناهایی که نفسم رو بریده. آغوشش پناهگاه من میشه و برای فرصتی که به من می ده بهایی نمی خواد، درخواستی نداره.
 من این دست ها و گوش ها رو دوست دارم. من این دل های ناب رو می پرستم. من سپاس گزار پیشانی بلندی ام که به پیشانیم مماس شده و آرامم می کنه. چشمام رو می بندم و برای همیشه بودنش دعا می کنم.

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

پایان نیمه ی این شیرین تر از عسل

مذاکره به روش مادر داوود امیدوار کننده بود ولی در پایان دیدم بسته ی پیشنهادی من برای صلاح پایدار تهی ست.
خودم را به پروتکل الحاقی حاکم زندگانی سپردم.

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

به بهانه ي روزهايتان مادرم پدرم

بيست سالروز مقام مادر گذشت؛
سيزده سالروز بزرگداشت پدر.
و تقدير چنان خواسته است كه  يس  و الرحمن  هديه ي این سال های من باشد.

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

شرط هایی برای نبستن

توی اتوبوس پسرک اصرار داره به جای یه بسته دستمال جیبی سه تا بخرم. همه می دونن من تا چه اندازه پسربچه های ده دوازده ساله رو دوست دارم، همیشه آرزو داشتم یه پسر دوازده ساله ی شر می بودم. حالا حالم گرفته میشه وقتی می بینم یکی از این بچه ها به جای اینکه شربازی دربیاره مجبوره مظلومیت به نمایش بذازه که چند قرون بیشتر کاسب بشه.
-----------------------------------------------------------
نیم ساعت بعد پاساژ[...] چشمام براق شدن بس که زل زدم به ویترین ها. دارم به این فکر میکنم که اگه داداشه رو راضی کنم کادوی تولدم رو شش ماه زودتر بده میتونم صدهزار تا به سبد خریدم اضافه کنم. 

پسرک احتمالا الان داره با دختر دیگه ای سروکله می زنه.
-----------------------------------------------------------
پخش مستقیم مسابقات جام جهانی، مغازه های پاساژ؛
فروشنده ی مغازه ی 1: رو کی شرط می بندی؟
ف م 2- آرژانتین.
ف م 1: منم همینطور، [کارگر مغازه رو صدا می زنه] بچه برو پولای بقیه رو جمع کن امشب نفری پنجاه[هزار] تا شرط می بندیم.

پسرک احتمالا الان داره دشت امروزش رو میشمره.
----------------------------------------------------------- 
من نمی دونم آرژانتین برد یا باخت، من نمیدونم پسرک کی به خونه رسید، یا اینکه اصلا به خونه رسید؟!؛
من فقط می دونم این پسر بچه ها هیچ وقت به کادوی تولد چندصدهزاری فکر نمیکنن.
من فقط می دونم این پسر بچه ها هیچ وقت انگیزه ای برای شرط بندی های چند ده هزاری هیچ یک از ما نبودن.
من نمی دونم....

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

طلا و مس

يه فیلم سینمایی ست که اخیرا دیدم. گویی نمایی كوتاه از زندگی پدر و مادرم بود. 
طلبگی پدر، بیماری مادر.
و من آن کودکی که همیشه حواسش بود ضبط  " همون دستگاه پخش :) " خاموش باشه، بابا دعوا نمی کرد ولی ما با اين كار نشون مي داديم كه داريم احترام ميذاريم به بابا.
هیچ وقت از لباس بابا خجالت نکشیدم. برام عادی بود. زیر عبای بابا قایم می شدم، احساس امنیت می کردم. عمامه پیچیدن با بابا چه کیفی داشت. همیشه يه پاي كار بودم.
مامان رفت. بابا هیچ وقت به زن دیگه ای فکر نکرد. بابا هم رفت.
اين سرانجام فيلم زندگي بابا مامان بود ولي سرانجام فيلم زندگي من نه!
زندگی جاریست :))

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

رد صلاحیت کنکوری ها به شیوه ی جنتی

ظهر 31 ادیبهشت89-تهران:
آقای جنتی نمازجمعه: این دانشجوها نمره که می خواهند، اگر حجاب را رعایت نکردند کمیته انضباطی شوند!

31 ادیبهشت ساعات پایانی شب:
شما کارنامه کارشناسی ارشد نخواهید داشت، تو بخوان نقص پرونده!

دو روز قبل 31 ادیبهشت:
 شما صلاحیت ادامه تحصیل ندارید، تو بخوان غیر مجاز!

چند روز قبل 31 ادیبهشت:
شما بیایید کمیته انضباطی سازمان سنجش که توجیهتان کنیم، تو بخوان عدم ثبت نام!

ننگتان باد....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

دوشنبه 13 اسفند 89

امروز تو حال و هوای روزای اول جوونی بودم . به یاد آوردن رویاهای محالم و عمر از دست رفته م آزارم میده . زنگ زدم به زهرا از اونور خط صدای فرهاد میومد و زهرا همه ی حواسش اونجا بود و فقط سعی میکرد منو خیلی نرم بکشونه خونشون.  یه سرکشی هایی هم یه جاهایی داشتم که به جد برام مضر بود. آدم نمیشم دیگه
تنها چیزی که میتونه فارغ کنه آدم رو از این عوالم ، اینه که بره مث یه بچه ی خوب زرجوی شمالی اسلایدای ارائه ی کدینگ شو آماده کنه
;) آدمای غیر ملتزم به ادب اینجامیگن جون عمه ت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

تشكر از خدا به خاطر امروز

يه تخت كافيه براي اينكه روش بيفتي و اشك بريزي و خدا رو به دوست نداشتنت محكوم كني
يه تلفن كافيه كه شادت كنه و بهت بگه خدا به يادت هست و دوستت داره
:)

نون گندم دست مردم

بوي نون داغ دلت رو مي بره
چشماتو مي بندي و ميري به دنبالش
سرت به چيزي مي خوره
درد مي گيره
چشمات رو باز مي كني
 چشم چپت در برابر زانوي راست اونيه كه
نون تو دستاشه
و تو
نمي توني منتظر بموني نون از دستش بيفته تا برش داري
دلبندم
به جاي اينكه دماغت رو بگيري راه نونوايي رو پيدا كن

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

خسته ام از کار زیاد و خواب کم
دلم کوه می خواد
دشت
دریا
کتاب
فیلم
خواب شب
آغوش پدرم
لبخند خواهرم
خرید
ماشین سواری تو اتوبان با سرعت زیاد
خر سواری تو دهات بابام
کشتی گرفتن با داداشم
شب , سکوت , کویر
بارون ,باد 
شنای قورباغه
بقیه اش رو حال ندارم بنویسم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

اس ام اس های یک سال گذشته ی من-1

به گواهی اینباکسم
یکسال پیش در چنین روزی ، من اصلن اس ام اس نداشتم 
:(

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

می لبخندانیم.......

تو فکر می کنی نمی دانم،
بعد می گویی تا بدانم .
و نمی دانی که می دانستم،
حتی پیش از آنکه بدانی .
و نمی توانم بگویم تا بدانی که می دانستم .
لبخند می زنم......