۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

پایان نیمه ی این شیرین تر از عسل

مذاکره به روش مادر داوود امیدوار کننده بود ولی در پایان دیدم بسته ی پیشنهادی من برای صلاح پایدار تهی ست.
خودم را به پروتکل الحاقی حاکم زندگانی سپردم.

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

به بهانه ي روزهايتان مادرم پدرم

بيست سالروز مقام مادر گذشت؛
سيزده سالروز بزرگداشت پدر.
و تقدير چنان خواسته است كه  يس  و الرحمن  هديه ي این سال های من باشد.

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

شرط هایی برای نبستن

توی اتوبوس پسرک اصرار داره به جای یه بسته دستمال جیبی سه تا بخرم. همه می دونن من تا چه اندازه پسربچه های ده دوازده ساله رو دوست دارم، همیشه آرزو داشتم یه پسر دوازده ساله ی شر می بودم. حالا حالم گرفته میشه وقتی می بینم یکی از این بچه ها به جای اینکه شربازی دربیاره مجبوره مظلومیت به نمایش بذازه که چند قرون بیشتر کاسب بشه.
-----------------------------------------------------------
نیم ساعت بعد پاساژ[...] چشمام براق شدن بس که زل زدم به ویترین ها. دارم به این فکر میکنم که اگه داداشه رو راضی کنم کادوی تولدم رو شش ماه زودتر بده میتونم صدهزار تا به سبد خریدم اضافه کنم. 

پسرک احتمالا الان داره با دختر دیگه ای سروکله می زنه.
-----------------------------------------------------------
پخش مستقیم مسابقات جام جهانی، مغازه های پاساژ؛
فروشنده ی مغازه ی 1: رو کی شرط می بندی؟
ف م 2- آرژانتین.
ف م 1: منم همینطور، [کارگر مغازه رو صدا می زنه] بچه برو پولای بقیه رو جمع کن امشب نفری پنجاه[هزار] تا شرط می بندیم.

پسرک احتمالا الان داره دشت امروزش رو میشمره.
----------------------------------------------------------- 
من نمی دونم آرژانتین برد یا باخت، من نمیدونم پسرک کی به خونه رسید، یا اینکه اصلا به خونه رسید؟!؛
من فقط می دونم این پسر بچه ها هیچ وقت به کادوی تولد چندصدهزاری فکر نمیکنن.
من فقط می دونم این پسر بچه ها هیچ وقت انگیزه ای برای شرط بندی های چند ده هزاری هیچ یک از ما نبودن.
من نمی دونم....

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

طلا و مس

يه فیلم سینمایی ست که اخیرا دیدم. گویی نمایی كوتاه از زندگی پدر و مادرم بود. 
طلبگی پدر، بیماری مادر.
و من آن کودکی که همیشه حواسش بود ضبط  " همون دستگاه پخش :) " خاموش باشه، بابا دعوا نمی کرد ولی ما با اين كار نشون مي داديم كه داريم احترام ميذاريم به بابا.
هیچ وقت از لباس بابا خجالت نکشیدم. برام عادی بود. زیر عبای بابا قایم می شدم، احساس امنیت می کردم. عمامه پیچیدن با بابا چه کیفی داشت. همیشه يه پاي كار بودم.
مامان رفت. بابا هیچ وقت به زن دیگه ای فکر نکرد. بابا هم رفت.
اين سرانجام فيلم زندگي بابا مامان بود ولي سرانجام فيلم زندگي من نه!
زندگی جاریست :))